حدود هفده سال پیش با شعرهای زیبا ، دردمند و حماسی استاد محمدکاظم کاظمی آشنا شدم و روحم بسیار به او و شعرهای بلند و زلالش مدیون است.
این عزیز با لطف بسیار قصیده ی ناچیز حقیر را در وبلاگش گذاشته که برای من افتخار است.شما را به زمزمه اش دعوت می کنم:
جناب حسین انصارینژاد شاعر توانای بوشهری، محبتی بیشائبه به من، مردم و کشورم دارد. پیش از این هم شعری از او را که برای افغانستان سروده شده بود، در وبلاگم نهاده بودم. ایشان اینک قصیدهای برای کتاب «کلید در باز» این حقیر سروده است. با سپاس بیکران از این شاعر همدل، آن قصیده را پیشکش دوستان میکنم.
سفر مقدمهی عاشقی اگر باشد
خوش است حکم نمازش شکستهتر باشد
وحل مسئلهی عشق در رسالهی کیست؟
کدام سمت سفرنامه این خبر باشد؟
سفر مکاشفهی شاعر است و قافیهاش
به انتظارِ که در مطلع سحر باشد؟
خوش است همسفر سعدی وگلستانش
که رد شوی تو و شیراز، پشت سر باشد
سفر خوش است به سبک غریب یمگانی
که از تمام سفرهای شوق سر باشد
نمیتواند از این شهرِ مهربان برود
نمیتواند از این عشق، در به در باشد
سفر... سفر... چه کند بر خطوط پیشانی ش
نوشتهاند مسافر که در سفر باشد
شنیدنی است طربنامههای انگوری
اگر که بر خُم سربستهای گذر باشد
سپیدهدم به نشابور میرسد اتوبوس
که غرق پچ پچ خیام و کوزهگر باشد
کدام جادهی ابریشم است سمت هرات؟
چه غم به پیچ و خمش دائماً خطر باشد
قطار میرود از هند با پر طاووس
که پلک شاعر از آشوب رنگ، تر باشد
نفس نفس به سراندیب هم تو را ببرد
در آن فلات که نینامهی پدر باشد
مه غلیظ وغبار است و او میاندیشد
مه انعکاس کدام آه بی اثرباشد؟
سفر مقدمهای بیدلانه میخواهد
که جاده راه میافتد جنون اگر باشد
تفألی بزن آهسته تا صدا بزند
عجب که شاعری این قدر خونجگر باشد
به دفترش وزش شعله را نمیشنوم
و با «کلید در باز» پشت در باشد!
کتاب کیست به دستم که در اشاراتش
هزار مثنوی آواز شعلهور باشد؟
و بر قلمرو بیدل کلید دروازه است
مرا به خانهی خورشید راهبر باشد
شبیه جلوهی ارژنگ در نگارستان
تورا ورق ورق آیینهی هنر باشد
کتاب توست که گسترده کرد چشمم را
دریچههای گلافشان نیشکر باشد
کتاب توست سفرنامهی شهود و مرا
به یادگار همین شرح مختصر باشد
صبح است و چشمم جاده ای رنگین کمانی زیر پر دارد
بردوش ابر،این کشتی بی لنگر آهنگ سفر دارد!
صبح آمد اما حیف با دلشوره می خواهد که برگردد
خمیازه پی درپی ، مگر بغض از گلویش دست بردارد
صبح آمد اما مطمئن هستم که صبح دیگری دارم
صبح آمد اما مطمئن هستم که چیزی زیر سر دارد
صبح آمد اما از مدار بسته ی این دوربین دیدم
می آید این عکاس تا مه را به من نزدیک تر دارد
گاهی می اندیشم به یک طاووس و چشمم می شود رنگین
گاهی قلم در دستم احساس پلنگی دربدر دارد
گاهی می اندیشم تو را آهوی جنگل های دوراز دست!
گاهی پلنگ پا به ماهی را که زخمی بر کمر دارد
گاهی می آید روح شبگردم در آغوش تو تا دریا
این ماهی بی تاب، اندوه عمیقی بر جگر دارد
از کودکی یادم می آید با ستاره راه می رفتم
چشمی هنوز از آسمان هر شب مرا زیر نظر دارد!
پنهان نمانداین که شعرم را به گندمزار می گویم
آنجا که خرمنکوب با خود حس دستان پدر دارد
دیشب که از ییلاق بر می گشتم اینجا فکر می کردم
از کودکی های من اینجا رد پایی یک نفر دارد
می خواهم از این نیمه ی موهوم خود بی وقفه بر گردم
می بینم اشباحی مخوف آن صخره های پشت سردارد!
به نیت هم صدایی با مردم شجاع و آزادی خواه مصر
فرعون باقی مانده !
عصا در دست ، چشمش خیره بر بی تابی نیل است
سواری خسته ، نه! پیغمبری دلواپس ایل است
می اندیشد به جزر و مد نیل و بر می آشوبد
می اندیشد به توفانی که در تورات و انجیل است
به توفانی که سر خواهد زد این بار از سر انگشتش
و می بیند بساط (( قبطیان )) یکباره تعطیل است
نگاهش خیره بر اهرام و فرعونا ن پی در پی
به روی نیل ، چشمش را نزول سوره ی فیل است
و یک فرعون باقی مانده را ناگاه می بیند
که چشمانش چه کافر کیش بر تاب و تب نیل است
سپس حس می کند خمیازه های مومیایی را
دو تکه ابر هم نزدیک شد ، (( طیرا ابابیل )) است !
نمی خواهد بفهمد ماجرای نا مبارک را
به نعشی مومیایی آخر او در حال تبدیل است !
بگو سی سال با ارابه ات آتش درو کردی
دلی سنگی که داری مطمئنا ارث قابیل است !
بگو سی سال دادی حکم بمباران دریا را
که ساحل ماهیان شیمیایی را به زنبیل است
همین فردا تمام نیشکر ها گل می افشانند
همین فردا که جشن طوطیان مصر تکمیل است !
شما باشیدو تار عنکبوت انجمن ها تان!
ودر ته جرعه های استکان ها حل شدن هاتان
وفتح بیستون کردید از آن چشمک پرانی ها
که لفظ بوسه ی شیرین نیفتاد از دهن هاتان
میان خلسه ی سیگارها شبلی شدید انگار!
که دیدم سایه ی سیر وسلوکی در سخن هاتان
از اینجا خوب می بینم به رغم این هیاهوها
تمام شعرها پوسیده، خود پیش از کفن هاتان
نه شعر است اینکه می خوانید از باغ معلق ها
علف های تماماَ هرزه!کوزخم چمن هاتان؟!
دراین گل های مصنوعی ردی از حسن یوسف نیست
شنیدم زوزه ی گرگ است لای پیرهن هاتان
چه عطر ناخوشی را باد از باغ شما آورد
که مسمومند آنجا دسته دسته نسترن هاتان
شب ودریا پر از موسیقی اندوه ماهی هاست
شمایید وسرودن غرق بحر تن تتن هاتان
میان شعرتان یکباره حس آسمان مرده است
چه آشفته است سهراب از هیاهوی ترن هاتان
ورای تپه های یوش خود مصلوب تان می کرد
اگر می دید نیما یک شبی با خویش تنهاتان
سبک روحم که از شعر هوسناک شما دورم
می آشوبم مگر باد آمد از خواب لجن هاتان؟!
به قد کوه بینالود مضمون های آنسویی ست
نمی چرخد به سوی قله چشم مرد وزن هاتان
من اما با غزل های شهیدم عالمی دارم
که می خندند از این بالا به جنگ تن به تن هاتان!
((۱))
در دلم ریخته ناگاه چه اندوه غریبی
تشنه ی روضه ام وحس صمیمانه ی سیبی
باید امشب بروم جاده خودش راه می افتد
جاده با زمزمه ی مقتل گل های غریبی
دفترم دستخوش جزر و مد شط فرات است
سهمم از باغچه ای لاله ،غزل های نجیبی
با خودش برده مرا لهجه ی قرآنی پیری
کیستی پیر من ای آن که شهیدانه خطیبی؟!
کلماتش به سرم ریخت از آن خیمه، سرودم:
می شناسم تو حبیب ابن حبیب ابن حبیبی!
دستی از عرش می افتد به زمین ، دست برآرید
آه می بینم از آن دست چه توفان مهیبی
ساعتی بعد ورق پاره ی انجیل در آتش
ساعتی بعد مسیح است به بالای صلیبی
ساعتی بعد سراسیمه به گودال می آید
در همین دشت زنی با چه شکوهی چه شکیبی!
((نیر))و ((محتشم )) ای کاش به گوشم بسرایند
سیزده بند به لب های خموشم بسرایند
از دریا
در سینه ام تلاطم پی در پی ، چندی ست مانده بی خبر از دریا
ای کاش هر غروب می آوردی ، یک روزنامه ، پشت در از دریا !
دلواپس سواحل بی تابم ، دلواپس پرنده ی دریایی
کو پیرمرد خسته ماهیگیر ، امشب بخوان ، بخوان ، پدر از دریا!
ای کاش پستچی دو سه شب یک بار ، می آمد از جنوب و پس از نامه
ناگاه بی مقدمه سر می داد، آواز های در به در از دریا
امشب به جای من بنشین شاعر!، ،با دوربین به قایق سرگردان
اما برای سوژه ی عکاسی ،قدری بگیر بال و پر از دریا
یادم نمی رود شبی از ساحل ، دستی تکان نداده و می رفتم
رد می شدم به اسم صدایم زد ، این بود شرح مختصر از دریا
حس می کنم نفس نفس ماهی ،دلواپس تمام صدف هایم
دستم به دامنت غزل شبگرد، امشب مرا نبر، نبر از دریا
با من صدای هق هق ماهی ها ، در موج خیز اسکله می پیچد
بیرون زدم از آن سفر آوردم ، با خود دوجفت چشم تر از دریا
از کوچ ناگهانی ام آشفته ست ، اقرار می کنم که کم آوردم
شرمنده ام چرا نگرفتم آه ، حتی اجازه ی سفر از دریا !
تاریخ سرودن: 25 دی ماه 1389 میبد- یزد
خیابان در خیابان پایکوب آهن ودود است
مسافر خسته از موسیقی شهر غم آلود است
به دوشش کوله باری از دوبیتی های دلتنگی
مزامیر نیستانش پر از اندوه داوود است
به صحرا چشم می دوزد سواری خسته پیدا نیست
و بر دریا که از اندوه ماهی ها نمک سود است
می اندیشد به یک آدینه آن صبح تماشایی
می اندیشد ظهورش در کدامین صبح موعود است
تمام سارها آن روز شاعر می شوند از شوق
و شاعر تر از آن ها بید مجنون لب رود است
زمین پلکی به هم تا می زند قد می کشد ناگاه
که می بیند سراسرخالی از بت های نمرود است
۱۳۸۹/۳/۲۱بوشهر
گفتند از آن کوه مه آلود می آید
از قله سرازیر شده ُزود می آید
می بینم از این صخره پلنگان چه خموشند
از کوه مگر نغمه ی داوود می آید ؟!
گفتند زمین !پلک بزن !دست بیفشان
فانوس بگیر آینه فرمود می آید!
گفتند که با دامنی از لاله کوهی
فردا کسی از ناحیه ی رود می آید
گفتند مسیح آمده بر جاده نشسته
سوگند به هفت آیه تلمود می آید
گفتند به خونخواهی گل های شهیدی
با حنجره ای زخم نمک سود می آید
بی تابی تو جزء علامات ظهورست
دریا! مگر آن کشتی موعود می آید؟!
تا چند زمین دستخوش سنگ شدن هاست
باران کی از این ابر گل اندود می آید
قد راست کن ای تپه ی زیتون به تماشا
او با غم تو هیچ نیاسود می آید
در معرکه خونین کفنانی که شکفتند
گفتند به ما ـ لحظه ی بدرود ـ می آید
این زمزمه ی کیست ؟سواری که پیاپی
دلواپس ما گمشدگان بود می آید!
سلام یاران وهمراهان صمیمی!
دوماهی است که به میبدیزدمنتقل شده ام.ازدوستان خونگرم بهترازآب روان بوشهری که مجال خداحافظی بابعضی ازآن خوبان رابه دست نیاوردم واقعاشرمنده ام وانتظارگذشت کریمانه دارم.به فضل خداونددراولین فرصت چشم انتظارم به دیدارشان روشن خواهدشد.
باری زندگی درمیبدهم برایم باطراوت ولذت بخش است.مرابااین خطه ی خورشیدی الفتی عمیق ودیرینه است.شهرشاعرتوانمندوباصفای کشورمان شاعرغزل های همیشه استادزکریااخلاقی.همین دوشب گذشته همراه ایشان به حوزه علمیه شان رفتم وچه حس وحالی زیباداشت!
بگذریم.فعلاشتاب آمیزبادورباعی به روزمی کنم تابعد:
موج ُآینه ی نبردماهیگیراست
پژواک هزاردردماهیگیراست
آن پیرزن نشسته برساحل آه!
دلواپس پیرمرد ماهی گیر است؟
******************
چندی ست نه حس باغ دیدن دارم
نه دست گلی ایاغ دیدن دارم
از پشت دریچه خیراه ام بر دو سه کاج
تنها هوس کلاغ دیدن دارم
از قتلگاه
این صدای کیست می خواند لهوف از قتلگاه
خون می افتد بر تمامی حروف از قتلگاه
ابن طاووس است آن سو تر می آشوبد مرا
روضه خوان تشنه می بیند کسوف از قتلگاه
جاده امشب از شمیم لاله عباسی پر است
می وزد حس علمداری رئوف از قتلگاه
نیزه ها ابن زیادند و سنان ها حرمله
دشنه پی در پی می آید در صفوف از قتلگاه
هیزم آوردند رقص شعله ها بر نیزه هاست
ریخت دستی طرح صحرایی مخوف از قتلگاه
"کاف،ها،..." این سوره ی بر نیزه یحیای نبی ست!
گل می اندازد تمام این حروف از قتلگاه
ساعتی بعد آن طرف تر راهبی با اضطراب
پشت هم می خواند آیات خسوف از قتلگاه
این قوافی کرده زنجیرم کمک کن ابر بغض
تا بخوانم روضه ای تنگ غروب از قتلگاه
خونی است اوراق مقتل بر گلویم آتش است
می وزد مصرع به مصرع سنگ و چوب از قتلگاه
خط شان کوفی ست مهر نامه شان شام خراب
شرمشان باد از عبور پایکوب از قتلگاه
این نزول سوره ی کهف است بی سر دیدنی ست
جشن گرگان را می آشوبد چه خوب از قتلگاه!
می گذاری حس کنم ترکیب بند گریه را
تا که دارم یک سر مویی وقوف از قتلگاه
می نشینم در مدار خیمه های سوخته
باد وتکه ابر میخوانم لهوف از قتلگاه