شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

شعر و دل نوشته ها

مجموعه شعرهای منتشر شده:۱-یک باغ زخم تر ۲-سبز سرخ ۳-روی شانه ی اروند ۴- و زلیخاست که بر پیرهنم می گرید ۵-پرندگان پراکنده اند انسانها ۶- زمز

عاشورایی

به ماه بنی‌هاشم

مشک بر دوش...

مشک بر دوش سوی علقمه رفت، تا که شق‌القمر نشان بدهد    

تا که چشمش هزار معجزه را، بین خوف و خطر نشان بدهد  

شیهه در شیهه اسب وگرد وسوار،آسمان مکث کرده تا چه کند؟  

خیمه در خیمه گریه می شنود ، آب را شعله ور نشان بدهد؟!  

  

مشک لب‌تشنه گرم زمزمه شد، گریه‌های رقیه در گوشش  

تا که یک دشت لاله‌عباسی، غرق خون جگر نشان بدهد  

  

قبضه ی ذوالفقار در مشتش، خشم دریاست در سر انگشتش 

کربلا قلعه قلعه خیبر شد، رفت مثل پدر نشان بدهد  

   

با خودش فکر می‌کند که فرات، عطش باغ را نمی‌فهمد    

می‌رود معنی شکفتن را، فوق درک بشر نشان بدهد  

  

همه ی خشم خونفشان علی، در صدایش وزیده، می‌خواهد    

خطبة شقشیقه‌ای دیگر،‌ با رجز‌ها مگر نشان بدهد      

ساعتی بعد آفتاب گرفت، لحظة بعثتی شگفت آمد    

سوره‌ای قطعه قطعه در دستش، رفت شق‌القمر نشان بدهد

غزلی از من در وبلاگ عشق علیه السلام

به: علیرضا قزوه و شکوه عارفانه غزل های به یادماندنی اش


شاعر تو چه می بینی، در معبد هندوها؟!
پژواک وداها را، با چرخش گیسوها
از تاج محل بنویس، از سند غزل بنویس
از ساحل جمنا بین، دریاچه ای از قوها!
داری چه می اندیشی؟ شوری ازلی در کوه!
از قله فرود آ با، موسیقی کندوها!
از جلوه ی طاووسی، در جنگل رنگارنگ
خشکش زده نقاش و ، افتاده قلم موها!
با خویش تو را بر دست، این حلقه ی دست افشان
از دور چه می بینی در برق النگوها؟!
گسترده تر از پیشی، اندوه تو دیگرتر!
یک هند شکر داری، از سیر در آن سوها!
در پچ پچ درناها، یک مبحث اشراقی ست!
آن سمت کجا رفتی، با حق حق و هوهوها؟!
این باغچه بودایی ست، این خلسه تماشایی ست
محو کلماتی از، شبخوانی شب بوها!
از آتش زرتشتی ،نیلوفر بودایی!
یک شهر می آشوبی، بی ترس هیاهوها!
درجاده ی کشمیری، از شهر سرازیری
هی قافیه می گیری، از ردّ پرستوها!
در شعر تو می چرخد، یک قونیه مولانا
بنویس حسام الدین! از این شب و سوسوها!
از فلسفه ی مستی، یک جرعه به هوشم ریز
من هیچ نمی فهمم، از درس ارسطوها!!
بر بام معابد بین، اشراق مذاهب را
در جنگل دور از دست، از طوطی و کوکوها!...
یک روز می آشوبی، با شعر به این مستی
هم خاک خراسان را، هم معبد هندوها!

 این تکه را نیز در همان یادداشت در پیام های وبلاگ نوشته بودم که:
به قول آن بزرگمرد:
هر که ما را یار بود ایزد مر او را یار باد
هر که ما را خوار کرد از عمر برخوردار باد
در روزگار قحطی وجدان و کرور کرور تهمت که نثار آدم می شود این شعر تو آیینه ی زلال مهربانی و دوستی ست. حیف که من به همان فحش خوردن ها بیشتر عادت کرده ام و هوش و حواس جمع کردن این گونه اشعار و نشر آن را ندارم. پاسخ اخوانیه ات همین دست مریزاد باشد تا روزی که ببینمت و پیشانی ات را ببوسم.

درنگی درسی رباعی

  

درنگی در سی رباعی

همه چیز از سه ماه پیش شروع شد وآن هم از یک اتفاق ظاهرا معمولی. یک شب شاعر توانمند خوزستانی برادر عزیزم مرتضی حیدری آل کثیر رباعی زیبا ودردمندانه ای را برایم پیامک کرد که سخت به دلم نشست. رباعی با حس وحال حسرتگرایی به روزهای تقسیم شهادت بود که زخم صدای سردار سرمست«روایت فتح»در پرده پرده اش موج می زد او که «صدایش زجنس خاک نبود»....آری مخاطب این دلوایه سید شهیدان اهل قلم سید مرتضی آوینی بود و چقدر زیباست از آینه ی نگاه آوینی عشق به جهان پیرامون نگریستن و چشم ها را شستن وجور دیگر  دیدن.....

گرچه نه پلاک ونه جسد می بینیم

بعد از تو هنوز مستند می بینیم

دیگر خبر از روایت فتح ات نیست 

   ! هر هفته دوشنبه ها نود می بینیم

 

در دل به سراینده و موضع مندی متعهدانه اش آفرین گفتم.یکی دو هفته ی بعد درهای توفیق به رویم گشوده شدو  با سراینده ی جوان رباعی موصوف، یعنی سید محمد مهدی شفیعی آشنا شدم.رباعی های معترض وپرتپش دیگری از این شاعر طلبه ی جوان که نزدیک به مرز بیست سالگی ست وبه تازگی سرودن را آغاز کرده خواندم که ذهنم را در گیر کرد.لذا تصمیم گرفتم یادداشتی شتاب آمیز بر رباعی هایش بنویسم. ناگفته پیداست که قصد این قلم«نقدنویسی»نیست که ذره بین به دست بگیرد وبا درنگی بر ایماژها واستعاره ها وترکیب هاو....داد سخن دهد.

لابد می پرسید پس هدف از این نوشتار کوتاه چیست؟صادقانه می گویم فقط به پاس زیستنی زلال که با تک تک رباعی هایش داشته ام چند سطری می  نویسم و از پنجره ی رباعی ها فرداهای بسیار آفتابی تر شاعر رابه تماشا می نشینم.

زیاد تعجب نکردم وقتی شنیدم بعضی از سایت ها سخاوتمندانه !پاره ای از این رباعیات را بدون ذکر نامی از شاعر یا به نام مثلا شاعران دیگر چاپ کرده اند که در این عصر نوسانات و آشفته بازار هیچ اتفاقی عجیب نیست!

بگذریم. حسرتگرایی به روز های جبهه وجنگ در جای جای رباعی های شفیعی موج می زند؛ 

تقدیم به عموی شهیدم 

گفتی که دلی تپنده باشم نشدم

روی لب عشق خنده باشم نشدم

از خاک بریدی و پریدی و به من

گفتی نفسی پرنده باشم نشدم

 

اعتراض به بی دردی و ضعف تعهد در بعضی شاعران امروز، درونمایه ی قابل توجهی از رباعی های شفیعی را تشکیل می دهد .او برای انتقال این مفاهیم، علاوه بر حس آمیزی و تلفیق تصاویر انتزاعی وحسی از طنزی تلخ بهره می گیرد که تاثیر کلامش را دو چندان می کند .به نظر من یکی از مهم ترین نقاط قوت شفیعی همین بهره گیری موفق از طنز تلخ اجتماعی است که با درونمایه ی اعتراضی شعرش سخت همخونی و همخوانی دارد. 

بر شاخه ی نخل، برگ مو می روید

در مزرعه ی برنج، جو می روید

در جنگل آفت زده ی بعضی ها

 هر شب دوسه تا شاعر نو می روید!  

 

****

در حرفه ی فرهنگ وادب  افتاده

طبعش به خروش وتاب تب افتاده

 باید دو سه تا سپید سر هم بکند

 دارد دو سه تا قسط عقب افتاده !  

 

دایره محتوایی در شعر شفیعی متنوع است واصیل و ارجمند.نگاه وی به عاشورا نیز نگاهی متموج و حماسی است.

 

وقتی که نشست ماه منشق برنی

شد سوره ی تکویر محقق برنی

مصلوب ترین جلوه ی توحید سرود

شعری به بلندای اناالحق برنی   

 هر چه کمبود راءمفعولی در مصرع سوم کمی آزار دهنده است و به راحتی نمی توان از آن گذشت! شفیعی به اقتضای طلبگی،اطلاعات خوبی از معارف و فرهنگ دینی دارد که آن ها رادستمایه ی بیان و فرم شاعرانه اش قرار می دهد. تلمیح به قصه های قرآنی وروایات اسلامی از ذستگیره های زبانی اوست؛ 

هم دل به کفاف می فروشند اینجا

هم عشق وعفاف می فروشند اینجا

آن پیرزن ساده بگو برگردد

یوسف به کلاف می فروشند اینجا  

که یاد آور بیتی از غزل اهلی شیرازی ست؛ 

یارب این شهر چه شهریست که صد یوسف دل

به کلافی بفروشند و خریداری نیست  

**** 

زیبایی یوسف نخ پیراهن تو

چشم همه شان دوخته بردامن تو

یک مرتبه پیش چشمشان رقصیدی

خون همه ی آینه ها گردن تو  

 

امااز آفت هایی که شفیعی باید مواظب آن ها باشد تکرار یک مضمون در رباعی های مختلف آن هم به شکلی یکنواخت و خسته کننده است .بسامد بالای «آینه»درکارهای وی ومضمون سازی با آن سند زنده ای بر این مدعاست.برای مثال شفیعی در 30رباعی بیش از 15بار با آینه مضمون سازی کرده است.

کمبود «را»مفعولی هم به صمیمیت وروانی پاره ای از رباعی ها لطمه ی جدی زده است.بعضی جاها ساختار نحوی هم به شیوه ای ناخوشایند به هم خورده است. در مجموع رباعی های شفیعی فراز وفرود بسیار دارد که در این مجال کوتاه حوصله ی پرداختن به آن ها نیست. البته از شاعری که یک سال است  سرودن را جدی گرفته وتازه آغاز شکفتن اوست بیش از این ها توقع داشتن منصفانه نیست. 

چکیده ی کلام ،به آینده ی بلند  این شاعر خوش ذوق وصمیمی بسیار امید بسته ام. او اسب خود را حسابی زین کرده است تا به افق های دور دست شعر بتازد وبادست های سرشار از کشف و شهود  تازه برگردد. او از عاطفه ای قوی سرشار است واندیشه ای پویا دارد . آرزومندم که بی وقفه حرکت کند و گل های رنگارنگ وبارایحه ای متفاوت را به دوستداران شعر ناب واصیل تقدیم کند .این سطور شتابناک را با زمزمه ی دو رباعی دیگر از شفیعی عزیز به پایان می برم و گوش به زنگ اتفاق های عمیق تر وشور انگیز تر در قلمرو شعرش می مانم؛


یک روز پر از شوق پریدن بوده است

این بال و پری که خسته وفرسوده است

بگذار که در کنج قفس بنشینم

امروز تمام آسمان آلوده است 

 

****

 

ای کاش که در مسیر مکتب بودیم

از دغدغه ی خلق لبالب بودیم

در دوره ی بی دردی شاعر ها کاش

هم درد و هم آهنگ «مودب»بودیم 

آدرس ذیل مربوط به وبگاه این شاعرجوان با «نام قنوت قافیه ها»است که دیدن آن را به شاعران و شعر دوستان پیشنهاد می کنم تا با ذهن لطیف این شاعرخوش آتیه آشنا شوید.

www.khastedell.blogfa.com

دورگلدسته

http://jana.ir/images/stories/monasebat/emamreza1.jpg
دور گلدستــــه ی شـــهیــدت دیـــــد بال بال کبـــوترانــــــت را
محــو گلدسته ناگهــان حــس کرد گونــه هــایـش نم اذانت را
خــوش به حــال کبـــوتران شما چه فــرودی شنـــیدنی دارند!
می شــود با فرودشان حس کرد کوچه در کوچه آســمانت را!
همـــه ی آفــتاب گردان ها رو به سـمت ضــریــح وا شـــده اند
جلـــوه ی کوچــکی ســت فروردیـن وسعــــت بـاغ ارغـوانت را
به زمـین دوخـت باز چـشم ترش حبه در حبه زخـم بر جگرش
گــریه ســـر داد و آن طرف تـردید قسمت شعله دشــمنانت را
لعـن مأمـون کـه بر لبــش رویید ابن ملجـــم مقابلــش رقصید
کــرد نفـــرین به هــر دو کافر کیـــش تا ببــیند خـــط امانت را!
دعبل آمد نشـست پهلویش قطعـه قطعه قصیـده اش را خواند
دید در خلسـه ای پیاله به دست باده نوشـان بی نشـانت را!
دید اباصلت را که بر بدنـت نیمه شب با کسی نشسته غریب
دستمالی به تسلیت مـی داد ماه خوش لهجــه ی جوانت را!
آه دریـــــا اگــر مـــی آوردم با خــــودم از جنـــوب کشـــورتــان!
برکـــه ای کوچــکم چـــه بنویســـم حجم  انـــدوه ماهــیانت را
روی دســتم نشســته قاب حــرم، پدرم بی قــرار منتــظرست
می برم هدیه ســوی خواهر خود مهر و تسبیـح و زعفرانت را!
ســـر به زانــو دوبــاره زمــزمـــه کرد، مقتــل غربت شهــیدت را
روضـه ای خواند و انتظار کشید، سیبی از روضــه ی جنانت را!

دلم می خواست...

به محمدکاظم کاظمی واندوه حماسی سروده هایش   

 

 

 

دلم می خواســـت می شد شاعر همسنگرت باشم 

پس ازآن شـــروه خــــوان بی نشان کــشورت باشـم! 

دلـــم مــــی خـــواسـت درچـــشم ترت دریابـــــیاویزی 

و مـــــــــن ســاحل نشیـــن غــربت پهــناورت بـــاشم 

می اندیشی به گل های شهید «بلخ» و می خواهم 

مســــافر با تو تا مــــــرز شقــــایق پــــرورت باشــــم 

غم پـــیر «هرات» از هــفت بند نـــاله ات پـــیداســت 

می آیـــم روی دســـت گریــــه هـــای پـــرپرت باشم! 

نشســـتی غرق غـــربت بـــر مزار کودکی خوانـــدی:

نشد مــوشک که مــی آمد بــه دنبال سرت باشـم!! 

برادر! بـــر گلویــم از غمت بغـــضی اســاطیری است 

دلم می خواهدامشب شیعه ی چشم ترت باشـــم 

و باغــت را فرود بمــب های شیمــــــیایی ســــوخت 

کجـــای رقــص آتــــش پاره بــــر برگ و برت باشــم؟! 

مواظــب بــــاش بـــــدجور آســمان دارد می آشـــوبد 

اجازه هــــســت ابر یـــک خبر پــشـت درت باشـــم؟!

کسی بر شــانه ی «پامـــیر» با تـو درد دل مــی کرد:

نشــد مشــــتی پـــر سیــمرغ، لای دفتــــرت باشـــم 

نسیمـی رد شــد از ســمت شــهیدان دیــــارت گفت 

اجـــاق لاله ای، نــــه! کاشــکی خاکســـترت باشـــم 

سواری رد شد از شــهر «سمنــگانت» به او گـــــفتی 

کجـــای جـــــاده بــر راه یـــــل نـــــــام آورت باشــــم؟! 

من این پایـیــن کوهــم، خســـته ام، ازقــــله ها برگرد 

چقـــدر از ســـنــگ ها دلواپــــــس بال و پــرت باشــم

از آن بالا صـــدایم کن صدا می خـــــواهم از این پــس

سرم پاییـــن بــه حــکم عشق این پیغـــمبرت باشــم

محــمد کاظم انگار آسمــان مثل دلم زخمی است....

دو غزل...

دو سال پیش در کنگره شعر پایداری که در بندرعباس برگزار شد با غزلسرای خوب و پیشکسوت نیشابوری شاعر زیبایی ها خدابخش صفا دل آشنا شدم . 

این آشنایی به ارادتی عمیق تبدیل شد .ایشان هم به من لطفی سرشار دارند اخیرآْ غزلی از من را با محبت بسیار پاسخ دادند که به پاس مهربانی آن شاعر ارجمند و زلال اندیش غزل خود را باغزل زیبایی استاد صفا دل تقدیم شما می کنم : 

موسیقی تمام غزل های خسته ام! 

 

تا قله رفته اید و من اینجا نشسته ام  

کوه غمی ست در چمدان نبسته ام ! 

شرمنده ام از این همه بی دست و پایی ام 

یک صخره هم نرفته و صد جا نشسته ام 

با خود کشان کشان به سراشیب می برند  

بهت اتاق و پنجره ها ی شکسته ام 

کو کفشها ی من که به غیر از دریغ نیست  

موسیقی تمام غزل های خسته ام 

دیگر نمی رسم به خودم پیر می شوم  

با این سه تار کهنه ی از هم گسسته ام  

این بار قول می دهم افسون نمی کند 

در بین راه وسوسه ی باغ پسته ام! 

بالا نشسته ها!که به من فکر می کنید  

نذر شماست این غزل دل شکسته ام 

پایین نشسته زل زده ام تا به عکستان 

حس می کنم که از قفس قاب رسته ام 

پیش شما چقدر کم آورده ام چقدر ... 

ای چشمتان نهایت صبح خجسته ام !

 

 

غزل زیبای استاد صفا دل در پاسخ به غزل بالا... 

با حسرتی کبود در اینجا نشسته ام  

چون بغض های کهنه ی در خود شکسته ام 

رفتند صبح زود مرا جا گذاشتند  

تنها به جرم این که پرو بال بسته ام 

پرواز آرزوی تمام پرنده ها ست  

در تنگنای این قفس ناخجسته ام  

دست مرا بگیر و ببر پشت ابر ها 

تنها به آسمان تو امید بسته ام  

چونان غریبه ای که به آبادی شما  

بعد از غروب آمده بسیار خسته ام  

من آن کتاب کهنه ی اجدادی تو ام  

آهسته تر ورق بزن از هم گسسته ام 

از من مگیر بافه گیسوی خویش را  

با چتر گیسوان تو از بند رسته ام  

تنگ غروب شهر برایم جهنم است  

در گیر و دار این«چمدان نبسته ام» 

خشم سیلاب

 

 

 

خشم سیلاب  

خشم سیلاب فرو ریخته بر پنجره هایت       

 که گرفته است از آن زخم ،شهیدانه صدایت

بغض در حنجره ات دود شد و سمت افق رفت    

 واز آن ابرترین سمت زمین گشت هوایت

با توام حس معطر!بت کشمیری حافظ! 

دفتر تازه ترین های دلم باد فدایت !

دارد «اقبال»می آید مگر از جادهء لاهور  

جستجو می کند از شهر خموشان رد پایت

مرغ آمینی از آن ناحیه ای کاش می آمد  

 تا که می ریخت به جانم نفسی طعم دعایت

سیلی رود کف آلود فرود آمده ناگاه  

چقدر سقف فرو ریخته جا مانده برایت

کفش هایی به زمین ماند پر از حسرت رفتن  

 چرخ خیاطی شان را نخ خونین عزایت.. .

خبر قامت مجروح تو در حاشیه ها ماند 

سینه چاکان بشر کرده چه معصوم رهایت  

وخبر های زیادیست در ایران من ازتو 

پیر ما با همهء بغض سرود ازتو روایت !

پیرما گفت سحر عین نماز است غم تو 

 گریه سر داد در آهنگ توسل به خدایت1     

 

اشاره به خطبه ها و نماز عید فطر امسال که به امامت مقام معظم و معززرهبری بر پاشد و در خطبه های نماز ایشان کمک به پاکستان را مهم دانستند

انار روضه دار السلام

در محکومیت آتش زدن قرآن کریم توسط خفاشان شب پرست


http://www.tehranedu.ir/MainNewsImages/1005_%D9%82%D8%B1%D8%A2%D9%862.jpg

کجاست آیه «برداسلام»در آتش              

 صدای کیست می آید مدام در آتش ؟!

ورق ورق ورق آیینه لای شعله،کبود             

کتاب عشق ،خدایا تمام در آتش؟!

میان وحشت آن لحظه،بال بال زدند                 

هزار چلچله از پشت بام در آتش

صحیفه گل سرخ است یا که افتاده                  

انار روضه دار السلام در آتش؟!

توراچماند بجز لعن آسمان برگوش؟             

و جرعه نوشی شرب مدام در آتش

میان هلهله شرب الیهودخون مسیح           

به دست های تو ماند است جام در آتش

خیال کردی از این بعد آسمان دفن است             

وهست سایه تان مستدام در آتش؟

چه سود برده ای از رقص شعله سمت بهار  

چه مایه مانده از آن ازدحام در آتش؟

شبیه ابرهه چشمت بر ابرها اما                        

کشید خاک ،تورا گام گام در آتش

قسم به جاده صبح ظهور می بینم             

جنازه های شما صبح و شام در آتش!

مزرعه ی بیقرار

 

 

هلال عیدبه سمت زمین تبسم کرد  

وسیر مزرعه ی بیقرار گندم کرد   

درنگ کرد کمی بعد رنگ ماه پرید  

کشید صاعقه کبریت و فکر هیزم کرد!  

چقدر مزرعه در اضطراب دود شدن  

چقدر گریه بی اختیار-گندم کرد  

سپس مسافری  ازسمت  جاده ی ازلی   

«الست» خواند و خودش را میان ماگم کرد   

نگاه کرد به آفت نشسته خرمن ها 

چه عاشقانه به گوش زمین ترنم کرد   

مرور کرد به ذهنش هبوط آدم را  

ورای مزرعه فریاد بار چندم کرد   

به کشتزارملخ های زرد عصیان دید  

چقدر گریه که بر روزگار مردم کرد  

 

نشسته بود دلم بین دود و مزرعه را 

میان دلهره نذر امام هشتم کرد ! 

در سوگ حضرت مولا (ع)

مولای آیینه ها

مولای آیینه ها کو؟ می  ترسم ایمان بمیرد

در گرگ و میش سحرگاه، مفهوم انسان بمیرد


فردا که دست وقیحی، فرقش به خون می نشاند

در کوفه بی شکوفه، آواز باران بمیرد


در خاک، ذوق شکفتن، صحرا به صحرا بخشکد

در این کویر عطشناک، روح بهاران بمیرد


آن پنج فصلی که دستش تقسیم کرد آسمان را

نگذاشت ابر کریمش رودی پریشان بمیرد


آن روح معصوم هستی، می رفت و آهسته می گفت:

تا چند ایمان این شهر، در قحطی نان بمیرد؟


آهوی زخمی ست شعرم این تحفه را می پذیرد؟
بعد از نجف باید امشب راه خراسان بگیرد



ناشناس

(1)
به ماه بسپار
چشمان گرسنة خود را
    مظلوم کوچک!
دیگر غریبه‌ای کوله‌بار بر دوش
از پشت خاموشی نخلستان
سبز نمی‌شود

(2)
آیه‌های خیس نگاهت
    ـ آه چگونه بگویم؟ ـ
شرمناک بر لب تنور برد
قرآنی‌ترین گونه‌ها را

(3)
دیگر شانه‌های کدام شبگرد را
سلوک شبانة نان و گندم
زخم‌دار می‌کند
کدام شبگرد را؟!